کتابخونه ی ممنوعه ی هاگوارتز

کتابخونه ی ممنوعه ی هاگوارتز

دانلود کتاب (مخصوصا فانتزی)
کتابخونه ی ممنوعه ی هاگوارتز

کتابخونه ی ممنوعه ی هاگوارتز

دانلود کتاب (مخصوصا فانتزی)

مزه گس حرفامو بچش

درود . متاسفم دو اتفاق ناگوار برای نت و کامپیوترم افتاد . فعلا با سرعتی در حد لاک پشت تنها میتونم تکست بزنم . آپلود فایل ها به بعد موکول میشه . یکی از مشکلات پسر رئیس مخابرات بودن هم همین هستش بعد از تنها دو روز درس نخوندن و کلنجار های زیاد در نهایت adsl قطع شده تمامی پروژه های انللاین من  هم همینطور . سرخووردگی وقتی بیشتر میشه که پدر بره رو مخت که تو چرا با این که رشتت تجربیه تمامی مکاتب فلسفی سیاسی رو بلدی طراحی وب میکنی ماشین تعمیر میکنی نمره هاتم خوبه ؟؟ این به آدم یک هس همه کاره و هیچکاره بودن میده . سعی کردم در این وبلاگ معمولا لینک های دانلود کتاب رو قرار بدم ولی بعضی اوقات نیازه که درد هایه مشترکی که شاید خیلی از هم سن های من الان درکشون میکنن بیان بشه . بیان خیلی از چرا ها که وقتی بزرگ میشیم فراموشمون میشه  . یا این که شاید بی تفاوت میشیم . همیشه آرزوم این بوده منم مث خیلی از هم سنای خودم  کارای معمولی بکنم که هر جوان هم سن من انجام میده . ولی چی اخه تفریح من تنها شده دانش . دانشی که شاید هم هیچوقت بدردم نخوره چیزی فراتر از چهار تا کتاب درسی که هی تکرار میشن . وقتی که تنها منبع شما هم قطع بشه حس من رو درک میکنید . تازه وقتی که در یک شهرستان کوچک در یک منطقه دور افتاده زندگی کنید و عشق کتاب باشید ولی به به دلایلی که گفتم حتی خودتونم از خودتون بدتون بیاد .


وقتی که فکر میکنین و میبینین که این همه آدم مردن و زندگی کردن  و دنیا هنوز که هوزه میچرخه و بعد غرق بشین تو کتابایه نیچه و هگل و فروید و ... یه احساس تنفر به شما دست میده . احساس میکنن که اینا همش زود گذره همش دروغه دروغی که از نظر بعضی ها راست و در نظر بعضی ها دروغی در دروغه .  احساسی که به شما میگه ارزش زندگی کردن چیه ؟ بهنام برادرم همیشه میگه تو اگه یه اینترنت بدن دستت همه این چیزا یادت میره . شایدم راست بگه ولی بازم که چی این افکار همیشه هستن تحت تاثیر تستسترون و هورمون های دوره جونی هم نیستن .میرن و میان و آزارت میدن و تو به خودت میگی مگه تو روشن فکری که از این فکرا میکنی قبل تو هم هزاران نفر این فکرا رو کردن و به هیج جایی نرسیدن . یادمه شاهین تو یکی از حرفاش میگفت : ای کاش میتونستم بی تفاوت باشم ولی این یه حسه بار های سعی میکنی که متوقفش کنی ولی نمیشه .  یا فریدون که همیشه از این حس بدش میومد . .


اگه بخوام همه حرفام رو بزنم باید دست از نوستن بر ندارم و از تمام در و دیوار گلایه کنم .


در حال نوشتن ادامه فن فیکن قدیمی خودم هستم وقتی که احساس کنم به اندازه کافی نوشتم که دوباره قطعی بینش نیفته منتشرش میکنم . با تشکر از دوستانی که با ما هستن